خدا

فقط قصدم اینه که تجربیات خودم رو در تحولی جدید بنویسم. تحولی که مثل یه زندگی دوباره شد.

خدا

فقط قصدم اینه که تجربیات خودم رو در تحولی جدید بنویسم. تحولی که مثل یه زندگی دوباره شد.

پیش‌مرگ (۹)

این روزا خدا کنار من راه میره... 

خیلی قشنگه که مدام زیر گوشم زمزمه می‌کنه... 

نمی‌دونم اونه که داره کنار من راه میره یا منم که دارم رو ابرا کنارش راه میرم... 

هر کدوم از اینا که باشه٬ مهم نیست. 

مهم اینه که ما کنار هم راه می‌ریم و با هم حرف می‌زنیم 

من همیشه از دلتنگیام میگم. 

از لحظه‌هایی که دوست دارم کنارش باشم و اون کنار من باشه. 

از لحظه‌هایی که ازش دور میشم و حس می‌کنم داره از بالا بهم نگاه می‌کنه. 

اون گناهام رو بهم یادآوری می‌کنه و میگه «نگران نباش! همه اینا تموم میشه. من دوستت دارم و منتظر دیدنت هستم. فقط کافیه تمام تلاشتو بکنی که بیای پیش من!» 

و من سرم رو پایین میندازم و میگم باشه٬ هرچی تو بگی عمر من...