خدا

فقط قصدم اینه که تجربیات خودم رو در تحولی جدید بنویسم. تحولی که مثل یه زندگی دوباره شد.

خدا

فقط قصدم اینه که تجربیات خودم رو در تحولی جدید بنویسم. تحولی که مثل یه زندگی دوباره شد.

امروز

سلام! 

خوشحالم که بعضی از بچه ها از مطالبم خوششون اومده. بعضی ها هم ایده های جدید برام نوشتن و بعضی ها هم سوالایی پرسیدن که جالب بود. 

واسه اینکه از نظر دهنده ها تشکر کنم یه بخش پاسخ می ذارم که به همه جواب بدم. 

پاسخ: 

محمدجابر 

دوست عزیز خوشحال میشم که تو رو لینک کنم. اما لینک کردن وبلاگ من اجباری نیست. اگر از مطالب خوشت اومد لینک کن! 

فیلسوف آقا 

این ترانه ای که نوشتم واقعاْ وصف یه دل عاشقه. مثل همون داستان موسی و شبان که همه امون توی بچگی ها خوندیم. هر کسی خدا رو به زبون خودش ستایش می کنه و به نظر من هر ستایشی اگر از خدا و معبود باشه به هر زبونی که باشه قشنگه و شیرین! 

خدا می تونه تو وجود هر چیزی باشه شوهر آینده یا دوست یا خانواده یا حتی محیط اطرافمون. مسلماْ چشم دنیایی ما قادر به دیدن خدا نیست. اما نشونه هاش رو می تونیم ببینیم. این نشونه ها می تونه تو وجود هر چیزی باشه. فقط یه چشم بینا می خواد. 

فیلسوف عزیز دوست دارم یک کمی چشماتو ببندی و به این فکر کنی که اگه می تونستی عکس خدا رو مثل عکس کسای دیگه به دیواراتاقت بکوبی دوست نداشتی بشینی و شب تا صبح نگاش کنی؟! منکه دوست داشتم. 

منم هیچوقت ادعا نمی کنم که خدا رو حس می کنم. اما دوست دارم که حسش کنم. 

یه بار که خیلی دلگیر بودم و همش زار می زدم که جام توی این دنیا نیست. این دنیا واسم کوچیکه و دوست دارم برم پیش خدا... دوست واقعی من یه جمله ی قشنگ بهم گفت. گفت: شرط وصل اینه که چیزایی که محبوبت ازت می خواد انجام بدی. 

واسه اینه که نماز قضا شده ی صبح واسم مهمه. چون این چیزیه که می تونم انجام بدم. چون خودش ازم خواسته. مهم عربی بودن نماز یا دولا و راست شدن یا هر چیز دیگه ای نیست. مهم اینه که من با این کار به اون می گم دوست دارم. جلوت زانو می زنم٬ سر خم می کنم و هر کاری که بتونم می کنم که بگم دوسیت دارم و دوست دارم تو هم منو دوست داشته باشی. 

 سه کنج

ایده است خیلی جالب بود. نوشتن داستان از زبون خدا واقعاْ قشنگه اما فکر می کنم که نشونه هایی که ازشون  حرف می زنم همه حرفای خداست. تمام زندگی ما داستان های خدا و حرفای واقعی اونه. وقتی نمازت قضا میشه و دلت می گیره و کارات درست پیش نمی ره٬ کافیه وضو بگیری٬ رو به قبله بشینی و از ته دلت بگی ببخشید که حواسم بهت نبود. اما تو همیشه حواست به من باشه! آخه من خیلی دوست دارم. 

اینها همه خودش یه داستانه.  

دوستی داشتم که می گفت هر صدایی که به گوشت می رسه و اذیتت می کنه دقت کن٬ شاید خدا می خواد چیزی بهت بگه و داره با صدای بلند می گه چون تو بهش توجه نمی کنی. 

دلیل اینکه اسمم رو سارا نوشتم اینه که اسمم ساراست نه سینا. اما این قصه سر دراز داره که چرا زیر نوشته هام اسم سینا میاد! اینم یکی دیگه از معجزه های زندگی منه که شاید یه روزی براتون نوشتم. 

باقی دوستان 

از اینکه زندگی جدیدم رو تبریک گفتید ممنونم. امیدوارم همه زندگی جدیدی همراه با اونو تجربه کنن و به همین شیرینی تجربه کنن که من کردم! 

 

می دونید چیه؟! دلم می خواست یه متن بنویسم. اما توضیحایی که امروز دادم٬ خودش یه عالمه متن بود و کلی حرف زدم. پس دیگه بیشتر  از این حرف نمی زنم. 

تا آپدیت بعدی... 

یا حق

روز چندم

امروز روز غریبی بود. 

گاهی اوقات یه عالمه نشونه می بینی. اما دلت نمی خواد که نشونه ها رو ببینی. انگار یه پرده جلوی چشمت کشیدن که نمی ذاره اون چیزی رو که باید ببینی و بشنوی که داره بهت چی میگه. 

حالا هی اون تلاش می کنه و تلاش می کنه تا بهت بفهمونه آخه عزیز من! باور کن که هیچکس تو دنیا قد من دوسِت نداره. کافیه لب تر کنی و ازم بخوای تا منم جوابت رو بدم. 

دیروز واسه نماز صبح خواب موندم. با اینکه ساعتم رو زنگ گذاشته بودم، اما نمی دونم چی شد که زنگ نزد. وقتی بیدار شدم درست سپیده ی صبح بود. خیلی دلم گرفت. فکر کردم حتماً یه کار کردم که از دستم ناراحته و نخواسته که صداش رو بشنوم. 

دوست واقعیم بهم پیشنهاد کرد سریع نماز قضای صبحمو بخونم تا بهش بفهمونم که نخوندن نمازم عمدی نبوده. به حرفش گوش کردم. رفتم حموم، خودم رو آماده کردم و ایستادم به نماز. 

مدتها بود که برای شنیدن صدای اذان اینطور منتظر و بی تاب نبودم. 

وقتی صدای اذان ظهرو شنیدم، به حدی دلم آروم گرفت که تو وصف نمیاد. 

نمی دونم شده تا به حال به خودت بیای و ببینی با صدای اذان تمام تنت داره میلرزه! 

حس خیلی قشنگیه! انگار خودش داره باهات حرف می زنه. بدون واسطه! 

....... 

نماز ظهر و عصر و مغرب و عشامو بدون هیچ تأخیری خوندم. on time تر از همیشه. 

امروز صبح زودتر از چیزی که انتظار داشتم واسه نماز صبح بیدار شدم. اینقدر که فرصت کردم چند تا نماز مستحبم بخونم. 

اصلاً دلم نمی خواست نمازام تموم بشه. انگار رو در روی خودش نشسته بودم و face to face داشتم باهاش حرف می زدم. 

نمی دونم چطور میتونم حالمو بگم. 

حرفمو با یه ترانه تموم می کنم. 

کاش میشد خدا رو بوسید            کاش میشد صورتشو دید

کاش میشد عکس خدا رو             رو دیوار خونه کوبید

کاش خدا هم مثه ما بود              کاش خونه‌اش همین ورا بود

اونوقت هر روز در خونه‌اش            پاتوق من و شما بود

تو قشنگ‌تر از غروبی                  خدا... چقدر تو خوبی!

وقتی که دلم می‌گیره                 در قلبمو می‌کوبی

با تو تنهایی محاله                      فکر مردن یه خیاله

وقتی که یادت نباشم                  زندگیم رو به زواله

این روزا از عشق تو دلم چه بی‌تابه خدا

به خدا قسم خدا عاشقتم من به خدا

این روزا از عشق تو دلم چه بی‌تابه خدا

به خودت قسم خدا عاشقتم من به خدا

تا آپدیت بعدی... 

یا حق

تولد دوباره ی من

سلام! 

این اولین پست من توی این وبلاگه! 

باید بگم قصدم فقط و فقط اینه که از تجربیات خودم تو زندگی دوباره ای که پیدا کردم بنویسم.  

شاید خیلی چیزا رو بشه زندگی دوباره گفت. ترک اعتیاد، بازگشت دوباره از مرگ و خیلی چیزای دیگه الان تو ذهنم نیست. 

اما زندگی دوباره من از وقتی شروع شد که خدا رو پیدا کردم. 

یه دوست، یه دوست واقعی، وسیله ای شد که خدا رو ببینم. 

خدایی که تو تمام مدت کنارم بود و من مدتها بود که نمی دیدمش. 

به لطف همون خدا، می خوام از این بعد توی این وبلاگ، خیلی ساده از تجربیاتم بنویسم. نه از گذشته... حتی از آینده هم چیزی نمی نویسم. از امروزم می نویسم و چیزایی که می بینم. 

کاش بتونم با این کار حرفایی بزنم که برای کسی که خدا می خواد و پاش به این وبلاگ می رسه جالب باشه.  

شاید منم بتونم بشم یه دوست واقعی، واسه ی کسی که خدا می خواد دوباره باهاش حرف بزنه.