اینقدر حرص خوردم که دارم خفه میشم از گلو درد!
واقعاْ چرا آدما به خودشون اجازه میدن تو مسائلی که بهشون مربوط نیست اینقدر دخالت کنن؟!
این آدما شامل حال خود منم میشه ها!
همه میخوایم برای هم تصمیم بگیریم و همه فکر میکنیم بهتر از دیگرون میفهمیم.
خیلی از اوقات هم چون تصمیمی که دیگرون میگیرن به نفع ما نیست٬ به اجبار کاری میکنیم نظر ما رو اجرا کنن و آخرش هم میگیم این به نفع خودته!
در بهترین حالت هم میگیم این به نفع هر دومونه!
خداییش این جملهها رو چند بار گفتیم:
۱. این به نفع خودته !
۲. این به نفع هردومونه !
۳. این به نفع همه است !
۴. این نفعش بیشتره! (برای کی خدا میدونه!!!)
۵. من به خاطر خودت اینو میگم !
۶. این کارو بکنی بهتره (از نظر من بهتره نه از نظر تو!!!)
۷. این برات بهتره! (حتی اگه من شرایط تو رو کامل ندونم!!)
کاش واسه یه روزم که شده همه سرشون به کار خودشون بود.
به خدا دنیا گلستان میشد و هیچکس با هیچکس مشکلی نداشت!
چرا اینقدر به عقلی که خدا به هر کس داده شک میکنیم؟
یعنی تو بهتر از خدا میدونی که صلاح هر کس چیه؟
یعنی میخوای بگی خدا بین تو و اون فرق گذاشته و اونقدری که نیاز داشته به اون عقل نداده؟
به خاطر خدا پاتونو از زندگی دیگرون بکشید کنار.
حتی اگه این به نفعشون نیست!!!
تا حالا شده حوصلهی هیچی نداشته باشی...
دلت بخواد به زمین و زمان گیر بدی و بهونه بگیری...
اصلاْ اون روز همه چیز یه جور دیگه است...
دلت میخواد یکی یه نگاه چپ بهت بکنه تا تمام دق و دلیتو سرش خالی کنی. ...
یا یه چیزی مطابق میلت نباشه تا غر بزنی...
اصلاْ اون روز اعصاب مصاب درست و حسابی نداری...
هر کی هرچی بهت میگه میگی گور باباش...
دلت میخواد یه جا بشینی و همه اش فیلم ببینی...
یا هیچکس کاری به کارت نداشته باشه تا فقط بشینی پشت کامپیوتر و بازی کنی...
یا هر چقدر دلت خواست بری توی اینترنت و توی چت رومها بچرخی و هیچی هم نگی...
دلت نمیخواد صدای هیچ کسی و هیچ چیزی رو بشنوی...
همون روزا که دلت میخواد فقط خودت باشی و دنیای خودت...
حالا همون موقعا...
برو کنار پنجره بشین و به بیرون نگاه کن
یا برو روی تراس و به صدای بیرون گوش بده
یا برو توی حیاط و به باغچه نگاه کن
یا اصلا...
اصلاْ برو بالا پشت بوم و به آسمون نگاه کن
به جزئیات دقیق شو!
ببین چی میبینی؟!
منظورم همهی جزئیاته .
قول میدم که میری تو خلسه. چند تا نفس عمیق که بکشی٬ فکر میکنی داری یه صداهایی میشنوی...
اشتباه نمیکنی؟ داره باهات حرف میزنه و عجیب اینکه هیچ ناراحت نمیشی از حرفاش!
برعکس دوست داری ساکت باشی و صدای زمزمهی باد اونو تو گوشات بشنوی.
یا نور آفتابشو رو صورتت حس کنی.
صبور که باشی بهت چنان آرامشی دست میده که انگار یه آدم دیگه شدی.
یه آدمی که همین الان متولد شده و آمادهاست تا عشقشو با بقیه قسمت کنه.
گفته باشما!!!
یادت باشه که اون تو رو از این عشق پر کرده!
پس با سخاوت یه جریان ساده باش تا این عشق از درونت بگذره و به دیگرون برسه!
تمام تنم درد میکنه.
حتی پاشنههای پام که نمیتونم از درد زمینشون بذارم.
نمیدونم چقدر میتونی عمق این دردای جسمی رو تصور کنی.
اینقدر فکر کن که نتونی حتی یه لیوان دستت بگیری و آب رو با قرصت فرو بدی.
اما میدونی چیه؟
به همهی این دردا میخندم.
نپرس چرا و نگو مگه دیوونهای که به این همه درد میخندی.
میخندم چون میدونم وقتی درد میکشم بیشتر یادش میفتم.
میخندم چون میدونم اینقدر دوسم داره که وقتی یه لحظه ازش غافل میشم تحمل نمیکنه. واسه همین از روی حسودیش این دردو توی جونم میندازه که یادم بندازه باهاش حرف بزنم.
هرچی بیشتر اذیتم میکنه بیشتر میفهمم که دوستم داره.
منم با عشق صداش میزنم و میگم: «عزیز دلم! همهی این دردا فدای یه لحظه نگاهت! تو جون بخواه... اصلاْ بند بند وجودمو از هم جدا کن! این تن من٬ دست و پاهام٬ چشمام٬ سرم٬ همهاش مال خودته. حالا میخوای آروم بذارشون یا میخوای اینقدر درد بهشون بده که از زور درد نفسم در نیاد. تو هر کاری که بکنی دوست دارم نفس من!»
اینقدر تو گوشش زمزمه میکنم و زمزمه میکنم که یا دلش میسوزه و دردمو کم میکنه یا خودم خوابم میبره.
در هر صورت بازم منم و اون که وقتی از شدت درد گریه میکنم٬ سرمو رو شونههاش میگیره تا آروم بشم.
دوستت دارم دل نازک من!
این روزا خدا کنار من راه میره...
خیلی قشنگه که مدام زیر گوشم زمزمه میکنه...
نمیدونم اونه که داره کنار من راه میره یا منم که دارم رو ابرا کنارش راه میرم...
هر کدوم از اینا که باشه٬ مهم نیست.
مهم اینه که ما کنار هم راه میریم و با هم حرف میزنیم
من همیشه از دلتنگیام میگم.
از لحظههایی که دوست دارم کنارش باشم و اون کنار من باشه.
از لحظههایی که ازش دور میشم و حس میکنم داره از بالا بهم نگاه میکنه.
اون گناهام رو بهم یادآوری میکنه و میگه «نگران نباش! همه اینا تموم میشه. من دوستت دارم و منتظر دیدنت هستم. فقط کافیه تمام تلاشتو بکنی که بیای پیش من!»
و من سرم رو پایین میندازم و میگم باشه٬ هرچی تو بگی عمر من...
تا به حال شده حس کنی خدا داره رو سرت دست میکشه؟!
به یه باد بهاری که گرمای خورشید رو از رو پوستت دور میکنه ...
یا یه برگ که روی سرت میفته ...
یه یه نسیم که بوی گلا رو از زیر بینیت رد میکنه ...
یا یه پرنده که نمیدونی رو کدوم شاخه نشسته اما انگار زیر گوشت داره آواز میخونه ...
یا صدای باد که برگای درختو به هم میزنه و انگار صدای بارون میشنوی...
ممنونم
باد بهاری٬ برگ٬ نسیم٬ پرنده٬ بارون و ...
میدونم که اینهمه زیبایی رو به خاطر لذت من خلق کردی.
اما اگر میدونستی چقدر برای دیدن خالق این زیباییها بیتابم٬ حتی یه لحظه هم درنگ نمیکردی...
از این انتظار خستهام...
دلم میخواد خالق اینهمه شکوهو ببینم.
دلم میخواد اونی که اینهمه منو دوست داشته که با این دقت و ظرافیت برام اینهمه زیبایی آفریده ببینم.
منو دریاب نفسم...