-
شرح وضعیت
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 19:13
سلام به همه دوستان. ممنون از اینکه سراغمو گرفتید و نگرانم شدید. نوشتم که بگم خیلی درگیر کار و امتحانام. متأسفانه کارم یه جوریه که همیشه تو این برهه زمانی بدفرم درگیر میشم. امتحانام که شده قوز بالا قوز. برام دعا کنید که حسابی محتاج دعاتونم. بعد امتحانا بیشتر می نویسم. تا آپدیت بعدی... یا حق!
-
تشکر
جمعه 5 آذرماه سال 1389 19:57
هزار بار تو رو شکر میکنم که نیازم رو برطرف کردی. گرچه به جای روی آوردن به تو سمت بنده هات دست دراز کردم. میدونم که میخواستی خیلی چیزا رو بهم بفهمونی. وقتی توی این وبلاگ در مورد نیاز مالیم برای ادای نذرم نوشتم٬ انتظار داشتم که خیلی از کسایی که اینجا میومدن حداقل برام کامنت بذارن. اما وقتی صحبت از پول شد٬ حتی نزدیک...
-
جوابیه
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 12:14
سلام نامرد حالا که پول احتیاج داری اومدی سراغ ما من که هنوز شهریه دانشگامو کامل ندادم موندم بقیشو چظور بدم ولی اگرم داشتم بهت نمیدادم چون به همه چیز تو شک دارم. کاهی اوقات یکمی صداقت بهتر از هر چیزی میتونه باشه. من دیگه عوض شدم شمارتم ندارم خطمم دارم عوض میکنم. دارم یه زندگی تازه بدون حاشیه رو تجربه میکنم اگه ناراحت...
-
تقاضا (2)
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 11:00
سلام. با اینکه هیچکس برای پست قبلیم هیچ نظری نداد اما توکل به خدا. بازم به عشق حضرت ابوالفضل و امام حسین می نویسم چون عهد کردم نذرم رو توی محرم به جا بیارم. هر کدوم از دوستان که می تونن کمکی بکنن یا این پول رو بهم قرض بدن منتظرم. ممنون بابت اینکه حداقل این پستا رو می خونید حتی اگر نظری نمی دید.
-
تقاضا
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 09:04
سلام به همه به یه مشکلی بر خوردم که فکر کردم اینجا جاییه که بهتر از همه جا میشه در مورد مشکلات حرف زد و راه حل پیدا کرد. مساله اینه که یه نذری دارم برای شب تاسوعای امسال. اما برای ادای نذرم ۳۰۰ تومن کم دارم. از اونجا که کمتر از یک ماه به تاسوعا مونده و منم به هر دری زدم اما هنوز این مقدار پولو کم دارم واسه همین اینجا...
-
پیشمرگ (۱۷)
شنبه 9 مردادماه سال 1389 09:57
سلام! شده تا به حال خواب ببینی؟ خوابایی که هر چقدر بهت بگن تعبیر نداره٬ اما ته دل خودت حس کنی که این خواب باید تعبیر داشته باشه. یه چیزی توی اون خواب هست که فکرتو عجیب درگیر خودش میکنه. اینقدر که نمیتونی فراموشش کنی. گاهی اینقدر به صحنههایی که توی خوابت دیدی فکر میکنی که پریشون میشی. حتی گاهی اوقات از فکرایی که در...
-
پیشمرگ (۱۶)
جمعه 18 تیرماه سال 1389 13:38
چند وقته که سنگینی یه چیزیو رو شونههام حس میکنم. میدونم این سنگینی سنگینی گناهمه. همین سنگینی باعث میشه سرم رو نتونم بلند کنم. نه اینکه نخوام اما اینقدر سنگینه که گردنمو فشار میده پایین. دلم میشکنه. دلم برات تنگ شده. اینقدر که دلم میخواد اولین باری که دیدمت خودمو پرت کنم تو بغلت٬ حتی با این بار سنگینی که روی...
-
پیشمرگ (۱۵)
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 12:01
امروز تو امتحان تفسیر موضوعی قرآن کریم یه سوال اومده بود که باعث شد سر امتحان نیمساعت فکر کنم. سوال این بود: صفات زیر را که برای باریتعالی است معنی کنید: فتاح- وهاب- منان- رقیب بارها و بارها این صفات خدا رو شنیده بودم و شاید بارها و بارها اونها روبه عنوان ذکر تکرار کرده بودم. اما هر چقدر خواستم معنی کنم نتونستم. خدای...
-
پیشمرگ (۱۴)
جمعه 28 خردادماه سال 1389 23:56
باز این دردای جسمی ولم نمیکنه! سرم داره از درد میترکه. انگار چشام داره از کاسه میزنه بیرون! گلوم اینقدر میسوزه که انگار ۱ ساعت مدام داد کشیدم. تمام تنم بوی تعفن میده! اینقدر دارو خوردم که خودمو جلوی آینه شکل کپسول و قرص میبینم. اما.... وقتی توی رختخوابم دراز میکشم خیره میشم به سقف چوبی اتاق. نگاهم از درز چوبی...
-
پیشمرگ (۱۳)
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 23:45
اینقدر خسته ام که نمی تونم چشامو از هم باز نگه دارم. با این حال خدا رو شکر میکنم به خاطر این خستگی! چراش خیلی ساده است. واسه اینکه یه کاری دارم که انجام بدم هر چند که خستهام کنه! واسه اینکه مثل خیلیای دیگه بیکار نیستم و دستم به دهن خودم میرسه! واسه اینکه درس میخونم تا اونو بهتر بشناسم هر چند که مجبور باشم واسه...
-
پیشمرگ (۱۲)
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 16:53
اینقدر حرص خوردم که دارم خفه میشم از گلو درد! واقعاْ چرا آدما به خودشون اجازه میدن تو مسائلی که بهشون مربوط نیست اینقدر دخالت کنن؟! این آدما شامل حال خود منم میشه ها! همه میخوایم برای هم تصمیم بگیریم و همه فکر میکنیم بهتر از دیگرون میفهمیم. خیلی از اوقات هم چون تصمیمی که دیگرون میگیرن به نفع ما نیست٬ به اجبار کاری...
-
پیشمرگ (۱۱)
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 23:00
تا حالا شده حوصلهی هیچی نداشته باشی... دلت بخواد به زمین و زمان گیر بدی و بهونه بگیری... اصلاْ اون روز همه چیز یه جور دیگه است... دلت میخواد یکی یه نگاه چپ بهت بکنه تا تمام دق و دلیتو سرش خالی کنی. ... یا یه چیزی مطابق میلت نباشه تا غر بزنی... اصلاْ اون روز اعصاب مصاب درست و حسابی نداری... هر کی هرچی بهت میگه میگی...
-
پیشمرگ (۱۰)
جمعه 14 خردادماه سال 1389 21:55
تمام تنم درد میکنه. حتی پاشنههای پام که نمیتونم از درد زمینشون بذارم. نمیدونم چقدر میتونی عمق این دردای جسمی رو تصور کنی. اینقدر فکر کن که نتونی حتی یه لیوان دستت بگیری و آب رو با قرصت فرو بدی. اما میدونی چیه؟ به همهی این دردا میخندم. نپرس چرا و نگو مگه دیوونهای که به این همه درد میخندی. میخندم چون میدونم...
-
پیشمرگ (۹)
شنبه 8 خردادماه سال 1389 22:47
این روزا خدا کنار من راه میره... خیلی قشنگه که مدام زیر گوشم زمزمه میکنه... نمیدونم اونه که داره کنار من راه میره یا منم که دارم رو ابرا کنارش راه میرم... هر کدوم از اینا که باشه٬ مهم نیست. مهم اینه که ما کنار هم راه میریم و با هم حرف میزنیم من همیشه از دلتنگیام میگم. از لحظههایی که دوست دارم کنارش باشم و اون...
-
پیشمرگ (۸)
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 14:58
تا به حال شده حس کنی خدا داره رو سرت دست میکشه؟! به یه باد بهاری که گرمای خورشید رو از رو پوستت دور میکنه ... یا یه برگ که روی سرت میفته ... یه یه نسیم که بوی گلا رو از زیر بینیت رد میکنه ... یا یه پرنده که نمیدونی رو کدوم شاخه نشسته اما انگار زیر گوشت داره آواز میخونه ... یا صدای باد که برگای درختو به هم میزنه...
-
پیشمرگ (ر)
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 21:48
سلام حالم از دنیا داره بهم میخوره از این دنیای ک.............. از همه ی خانومای محترم عذر می خوام که این جمله رو نوشتم اما واقعاْ لقب دیگهای نمیشه به این دنیا داد. آدماش.... این آدمای..... چقدر امشب شاکیام....
-
پیشمرگ (۶)
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 00:01
فکر می کردم همه چی تموم شده. اما انگار هنوز باید بمونم و بازم بشمرم. ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . . . .
-
پیشمرگ (۵)
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 18:21
شمردن این لحظه ها رو روزها کار هر روزم شده! خستهام.... اگه میخوای فکر کن شورشو درآوردم. اگه میخوای بگو بسته اینهمه غمو تمومش کن. اگه میخوای بگو تو سال جدید چرا اینهمه غم؟ قشنگ بنویس. اگه میخوای بگو امیدتو از دست نده. خدا بزرگه. هر چی که میخوای بگو ... اما برای من همه چیز تمومه و من این تموم شدنو دوست دارم. حتی...
-
پیش مرگ (۴)
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 01:05
یه بار یه دوستی اومد و تو نظرات بهم گفت که پیش مرگ شدن خوبه! اما این پیش مرگ هایی که مینویسم به معنی فدای کسی شدن نیست. پیش مرگ یعنی نوشته های قبل از مرگ... برام دعا کنید که زودتر تموم بشه! خسته ام... خیلی...
-
پیش مرگ (3)
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 13:42
سلام! سلام ۸۸ با همهی پستی و بلندیهاش گذشت و سال ۸۹ رسید. خوب یادمه که سال ۷۷ با خودم فکر میکردم یعنی اینقدر زنده میمونم که بتونم سال ۸۸ رو ببینم. خدا رو شکر میکنم که این فرصت رو بهم داد تا سال ۸۹ رو هم ببینم. اما مهم اینه که از این فرصت چطور استفاده کردم. خوب که فکر میکنم میبینم توی سال ۸۸ کلی اتفاق برام...
-
پیش مرگ (۲)
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 22:50
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم تو مستی و بیخبری اسیر پیمونه بشم امشب از اون شباست که من دلم میخواد داد بزنم تو شهر این غریبهها دردمو فریاد بزنم دلم گرفت از آسمون هم از زمین، هم از زمون تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم از این همه...
-
۴ شنبه سوری
سهشنبه 25 اسفندماه سال 1388 21:17
شب قشنگیه! همه کنار خانواده هستن و آخرین ۴ شنبه سال رو جشن گرفتن. من این شب رو خیلی دوست داشتم. عاشق این بودم که بشینم و به شعلههای آتیش خیره بشم و فکر کنم. به هر چیزی که دوست داشتم و نداشتم. به سالی که گذشت... به اتفاقایی که افتاد... حالا چه خوب... چه بد... کارای بزرگی که کردم و تو زندگیم تاثیرگذار بوده. آدمایی که...
-
پیشمرگ (۱)
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 23:20
یه وقتایی دلت نمیخواد کسی رو ناراحت کنی اما حرفایی داری که باید به کسی بگی و گفتنش اونو ناراحت میکنه. شده تا به حال بخوای یه جای خلوت باشی و هیچکس نباشه؟ مثلاْ وسط یه جنگل تو یه کلبهی چوبی؟ یا توی یه قایق وسط دریا؟ یا قلهی یه کوه که شهر زیر پات باشه... در عین حال از تنهایی بترسی و دلت بخواد یکی پیشت باشه. یکی که...
-
سوال بزرگ
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 23:20
سلام! فقط یه سوال دارم که دوست دارم جوابشو بدونم. اگه بدونین فقط چند ماه برای زندگی فرصت دارین چیکار میکنین؟ تو رو خدا همون جوابای همیشگی رو ندین که هر کاری دلم بخواد میکنم و بیخیال همه چی میشم. فکر کنین که باید از خانواده٬ دوستا٬ آشناها٬ کارتون٬ سرگرمیهاتون٬ چیزایی که دوست دارین خداحافظی کنین. چیکار میکنین؟...
-
نقل مکان
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 14:07
سلام به همه دوستان عزیزم! عرض کنم که از این آدرس به این آدرس مکان کردم تا با چند تا از دوستان باهم بنویسیم. خوشحال میشم که بیاید اونجا. همه ی دوستان رو هم به لینک های اونجا اضافه کردم. پس از این به بعد اونجا می بینمتون. یا حق
-
معلق
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 21:53
سلام! تا حالا شده یه جورایی حس کنی بین زمین و آسمون معلقی؟! چند روزه که چنین حسی دارم. انگار خدا ولم کرده... جالب اینجاست که شیطونم ولم کرده. انگار سر هر دوشون جای دیگه گرمه!! نمی دونم چه خبره! شایدم خدا یه دستمو گرفته و شیطونم یه دست دیگه ام رو و دارم منو تو هوا تاب میدن. مثه یه بچه که پدر و مادرش دستشو می گیرن و تو...
-
بازنوشت
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 15:52
سلام! مدتهاست که ننوشتم و مدتهاست که شما دوستای عزیزم حتی یه لحظه فراموشم نکردید و بهم سر زدید و به من لطف داشتید. به شدت درگیر اجرا و بعد هم مهمون بازی و بعد هم انتخاب واحد بودم. اما خوشحالم که می تونم حالا براتون بنویسم. قبلش از همه دوستانی که لطف داشتن و برام نوشتن تشکر می کنم به خصوص صدرا و سینای عزیز! هومن٬...
-
دوباره نوشت
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 10:06
وای........................................... اینقدر نوشته بودم که همه پاک شد! بی خیال! واسه اینکه نشون بدم من پر رو تر از بلاگ اسکای هستم، دوباره می نویسم. پس... سلام! در ادامه ی سوتی های اجرایی، وقتی می خواستم تو اولین بازی در بازی، یه کنده درختو بردارم و بذارم روی تخت و برم روش بشینم، گردنبند مروارید شاهانه ام به...
-
شب نوشت
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 23:30
سلام! شب قشنگی بود و هست! امشب اولین شب اجرام بود! گل کاشتم واقعاْ محشر بود کارم! (تعریف از خود نباشه البته ) اما دوست دارم با یه جک دوستامو شاد کنم. اونم سوتی تئاتره قرنه!!! من توی این نمایش نقش یه دختر پادشاه ساسانی رو بازی می کردم و باورتون بشه یا نه٬ یادم رفت که ساعت مچیمو باز کنم از دور دستم. بنابراین به تحقیق!!!...
-
امتحانا
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 17:16
سلام به همه. معذرت می خوام که دیر اومدم. سخت درگیر امتحانا بودم و دیروز آخرین امتحانم رو دادم. حالا هم که سخت درگیر تمرین تئاترم هستم که واسه شنبه آماده باشم. آخه اولین روز اجراست. واسم دعا کنید حسابی. می دونم که همه از سینا خبر دارید که حالش خوب شده. خوشحالم سینا جان که بهتر شدی. امیدوارم صدرا هم حالش بهتر شده باشه....